معنی با هم نسبت داشتن

فرهنگ فارسی هوشیار

هم نسبت

‎ خویشاوند، همانند (صفت) دو یا چند تن که با هم نست و خویشاوندی دارند (نسبت بهم) منسوب، شبیه.


هم نشستی داشتن

(مصدر) همنشینی داشتن معاشرت داشتن: زخود بر گشتن است ایزد پرستی. ندارد روز با شب هم نشستتی. (نظامی)


نسبت

خویشی، خویشاوندی، انتساب، مناسبت، قرابت به رحم و پیوستگی به نکاح


نسبت کردن

(مصدر) نسبت دادن:. . . کسی اورابه قرع نسبت کرده بود: دراصفهان ادیبی بوداورا عطاش گفتندی اودرابتداخودرابتشیع نسبت کردی

لغت نامه دهخدا

نسبت داشتن

نسبت داشتن. [ن ِ ب َ ت َ] (مص مرکب) منتسب بودن. منسوب بودن:
بتی کو نسبت از نوشاد دارد
دلم هر ساعتی نوشاد دارد.
امیرمعزی.
|| نسب داشتن:
همچو گرگان ربودنت پیشه است
نسبتی داری از کلاب و ذئاب.
ناصرخسرو.
|| ربط داشتن. مربوط بودن:
گل نسبتی ندارد با روی دلفریبت
تو در میان گلها چون گل میان خاری.
سعدی.
نگویم نسبتی دارم به نزدیکان درگاهت
که خود را بر تو می بندم به سالوسی و زرّاقی.
سعدی.
رخسار او چه نسبت باآفتاب دارد.
صائب (از آنندراج).
|| متناسب بودن. (یادداشت مؤلف).


نسبت

نسبت. [ن ِ ب َ] (ع اِمص، اِ) قرابت به رحم و پیوستگی به نکاح، اول نسبت نسبی است و دوم سببی. (فرهنگ نظام). خویشی. (نفایس الفنون). قرابت. خویشاوندی. انتساب. مناسبت. (ناظم الاطباء). نسبه:
آن خدیجه همتی کز نسبتش
بانوان را قدر زهرا دیده ام.
خاقانی.
نسبت فرزندی ابیات چست
بر پدر طبع بدارد درست.
نظامی.
آدمی را نسبت به هنر باید نه به پدر. (گلستان).
|| نژاد. نسب. خاندان. اصل.تبار:
که را بخت و شمشیر و دینار باشد
و بالا و تن تهم و نسبت کیانی.
دقیقی.
هم گوهر تن داری و هم گوهر نسبت
مشک است در آنجا که بود آهوی تاتار.
منوچهری.
اگر نسبتم نیست یا هست حُرّم
اگر نعمتم نیست یا هست رادم.
عسجدی.
ز رحمت مصور ز حکمت مقدر
به نسبت مطهر به عصمت مشهر.
ناصرخسرو.
آن را که هر شریفی نسبت بدو کنند
زیرا که از رسول خدای است نسبتش.
ناصرخسرو.
جز به سخن بنده نگردد تو را
آنکس کو با تو ز یک نسبت است.
ناصرخسرو.
نسبت از خویشتن کنم چو گهر
نه چو خاکسترم کز آتش زاد.
مسعودسعد.
نسبت دارند تا قیامت
ایشان ز بهیمه من ز انسان.
خاقانی.
خاکستر نسبت عالی دارد که آتش جوهر علوی است. (گلستان). || ربط و تعلیق و پیوستگی چیزی به چیزی. (فرهنگ نظام). علاقه. پیوستگی. اتصال. علاقه و ارتباط به چیزی. انتساب به چیزی. تعلق. (ناظم الاطباء). ارتباط. بستگی. وابستگی. عزوه. عزیه.
- به نسبت، در مقایسه. در سنجش:
زر که بر او سکه ٔ مقصود نیست
آن زر و زرنیخ به نسبت یکی است.
نظامی.
با قد تو زیبا نبود سرو به نسبت
با روی تو نیکو نبود مه به اضافت.
سعدی.
- || در اصل. در نسب:
خار و سمن هر دو به نسبت گیاست
این خسک دیده و آن توتیاست.
نظامی.
- || نسبی. اعتباری:
پس بد مطلق نباشد در جهان
بد به نسبت باشد این را هم بدان.
مولوی.
هرکه عاشق دیدیش معشوق دان
کو به نسبت هست هم این و هم آن.
مولوی.
- هم نسبتی، پیوستگی. تعلق. ارتباط:
نبی آفتاب و صحابانش ماه
به هم نسبتی یکدگر راست راه.
فردوسی.
|| شباهت. تعلق. پیوستگی:
نیستم با چرخ گردان هیچ نسبت جز بدانک
همچو خود بینم همی او را مقیم اندر سفر.
ناصرخسرو.
تو را چه نسبت بادیگران و این مثل است
که مرغزی را هرگز چه کار با رازی.
ظهیر.
مرا به عاشقی و دوست را به معشوقی
چه نسبت است بگوئید قاتل و مقتول.
سعدی.
چه نسبت خاک را با عالم پاک.
؟
- نسبت خود به (سوی) کسی بردن، خود را بدان منتسب ساختن:
بخردی باید و دانش که شود مرد تمام
تو به حیلت چه بری نسبت خود سوی تمیم.
ناصرخسرو.
- نسبت گرفتن:
نسبت بدان سبب بگرفتند این گروه
کز جهل می نسب نشناسند از سبب.
ناصرخسرو.
نسبت از علم گیر خاقانی
که بقا شاخ علم را ثمر است.
خاقانی.
|| کنایه از مناسبت سرود با وقت، چه هر سرود و نغمه رابا وقتی معین نسبتی است یا آنکه نسبت به معنی پرده ٔ سرود باشد چرا که هر پرده صورت می گیرد از نسبت و ترکیب آوازهای پست و بلند. (غیاث اللغات از شرح سیف اﷲ احمدآبادی و خان آرزو). || در اصطلاح علم فتوت از علوم تصوف، نسبت انتهای جوانمردی است با کبیر خویش و اجداد و چون نسبت ولادت با قبایل و عشایر خویش. (از نفایس الفنون). || (اصطلاح بیان) کسی را به کسی واخواندن. (آنندراج از بهار عجم). رجوع به نسبه شود.


نسبت کردن

نسبت کردن. [ن ِ ب َ ک َ دَ] (مص مرکب) منسوب داشتن. منتسب داشتن:
آن را که هر شریفی نسبت بدو کنند
زیرا که از رسول خدای است نسبتش.
ناصرخسرو.
باد نسبت به ما کند زیراک
هیچ بِن هیچ را پدر مائیم.
خاقانی.
- کسی را به صفتی نسبت کردن، او را بدان متهم ساختن و منسوب داشتن:
نسبت عاشق به غفلت می کنند
وآنکه معشوقی ندارد غافل است.
سعدی.
مرا نسبت به شیدائی کند ماه پری پیکر
تو دل با خویشتن داری چه دانی حال شیدائی.
سعدی.
- نسبت کردن به، بازبستن به. بازخواندن به:
عقل گرد آن نگردد به جهل اندر جهان
فعل را نسبت به سوی گنبد خضرا کنند.
ناصرخسرو.
گر رنج پیشت آید و گر راحت ای حکیم
نسبت مکن به غیر که اینها خدا کند.
حافظ.
|| مانند کردن. سنجیدن. قیاس گرفتن:
سوز من با دیگری نسبت مکن
او نمک بر دست و من بر عضو ریش.
سعدی.
|| (اصطلاح منطق) حمل کردن. اسناد کردن. (یادداشت مؤلف).

حل جدول

فرهنگ عمید

نسبت

ربط دادن فعل یا صفتی به کسی،
خویشی، قرابت،
پیوستگی میان دو شخص یا دو چیز،
همانندی بین علاقات اشیا یا کمیّات،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

نسبت

بازخوانی، بسته، خویشاوندی، هارِفت، بستگی، در برابر

فارسی به عربی

نسبت

احترام، دم، صله، صیغه، علاقه، مقیاس، نسبه

فارسی به آلمانی

نسبت

Blut (n), Format (n)

فرهنگ معین

نسبت

خویشی، قرابت، پیوستگی و ارتباط دو شخص یا دو چیز. [خوانش: (نِ بَ) [ع. نسبه] (اِ.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

نسبت

انتساب، خویشاوندی، خویشی، قرابت، تناسب، رابطه، اتصال، ارتباط، پیوستگی

فارسی به ایتالیایی

نسبت

relativo

معادل ابجد

با هم نسبت داشتن

1315

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری